از خانه بیرون آمدم تا برای نماز به مسجد بروم. در راه خطری برایم پیش آمد و خداوند مرا از مرگ حتمی نجات داد.
به مسجد رسیدم. از شخصی که کنار در مسجد، خربزه می فروخت قیمتش را پرسیدم! گفت: خربزه های این طرف گران تر از آن طرف هستند. گفتم بعد از نماز می آیم و خربزه می خرم.
در نماز بودم که به فکر خربزه ها افتادم! از کدام بخرم؟! چقدر بخرم؟! و…
تا نماز تمام شد متوجه شدم در کل نماز، مشغول خربزه ها بوده ام!
خواستم از مسجد بیرون بروم که شخصی وارد مسجد شد، نزدیک من آمد و در گوشم گفت: خدایی که امروز تو را از مرگ حتمی نجات داد، آیا سزاوار است که در خانه ی او نماز خربزه ای بخوانی؟!
برخود لرزیدم و متوجه عیبم شدم، خواستم دامنش را بگیرم که او را نیافتم.
زیر باران، ص۵۶??